سعدی شيرين سخن
ارسالي حميرا عنبرين ارسالي حميرا عنبرين


سعدي شاعري بسيط الابعاد، که زبان فارسي بسيار وامدار اوست.
درمورد سعدي اصطلاح «سهل و ممتنع» رواجي همه گير دارد. اشکالي که هست، خوانندگان ويژه غزليات او، اين صفت را بيشتر درمورد همان تغزلات به کار مي گيرند. اشکال ديگر اين است که بسياري از پژوهشگران، مفهوم رايج سهل و ممتنع را درحيطه معناشناسي ساده کرده، به «آسان و دشوار» تقليل مي دهند. پس براي اين که به نتيجه اي جامع تر برسيم، بدنيست جسارت ورزيده، حکمي کلي تر در اين باره صادر کنيم و بگوئيم:

1 ـ سعدي در تمام آثارش سهل و ممتنع است؛ چه شعر و غيرشعر و چه نظم و چه نثر.
2 ـ سهل و ممتنع، فقط معناي «دشواري در عين آساني» نمي دهد، بلکه در مناطق مختلف و متفاوت جغرافيايي آثار سعدي، ژرفانمائي هاي هست که پژوهشگر کم حوصله، به راحتي و سادگي از کنار آن مي گذرد. درحالي که اين ژرف نمائي ها فقط و فقط حاصل سبک بياني سعدي نيست، بلکه به تعبيري حاصل «دوران»ي خاص از سخنوري در زبان فارسي است که زمينه ساز چهره هائي آشنا شده، که سعدي، برآيند ممتاز آن هاست.
و اما سخن از « دوران» خاص که بر اين قلم رفت، سخني ساده، يا روايتي معمول و منقول نيست که بتوان در اين مقاله مختصر گنجاند. سخن از قرن هفتم هجري است. قرني که در پهنه آن، سرزمين ما دچار عظيم ترين بلاياي تاريخي ـ يعني حمله مغول گرديد. حمله اي که از يک سو، گسيختگي جغرافيايي ما را، که قبلاً زمينه اش را هجوم اعراب مسلمان، قيام هاي نارسا و ناتمام ملي، سرکوبهاي جا به جا، و بالاخره تفرقه هاي ديني فراهم ساخته بود، تشديد و مضاعف کرد. (شرح کامل اين پاشيدگي ملي و جغرافيايي در تواريخ آن ايام مثل جهان گشاي عطاملک جويني، تاج المآثرصدرالدين حسن، «آداب الحرب و الشجاعه » مبارک شاه، تاريخ بلعمي، مروج الذهب، تاريخ راوندي (قديم) و غيره آمده است و نيازي به تطويل کلام نيست.

اين گسيختگي تاريخي، همراه با درآميختن با تفرقه هاي ديني، طبيعي بود که موجد گسيختگي فرهنگي و ادبي و حتي شيوه هاي نوشتاري شود.
در يک جمله مي توان گفت: دوراني با ساختي کاملاً متضاد بوده، که در همان حال از جهت تفکر و ادب مي توان آن را يکي از بارآورترين دورانهاي فکري و فلسفي ناميد. کافي است به لست نام آوراني که در تاريخ ادبيات بزرگ صفا درج شده اند، نگاهي بيندازيم. مرحوم ذبيح ا... صفا به خاطر فرونهشتن اصول و متفرعات گوناگون اين دوران، يعني «اوايل قرن هفتم تا پايان قرن هشتم» آن را زيرعنوان مزبور و «جلد سوم» تاريخ ادبيات خود در دو مجلّد، يکي از «1 تا 704 صفحه» و ديگري از «705 تا 1461 صفحه» تدوين کرده و تقريباً ناگفته اي باقي نگذاشته است.
يکي از مزاياي اين دوران (با تمام شوربختي هاي تاريخي و ضربه هاي پي در پي بر پيکر يکپارچگي ملي و فرهنگي) اين است که اگر دوران پيش از آن، يعني از قرن سوم تا ششم هجري، دوران گونه اي «دوباره زائي» و گسترش زبان فارسي و تلاش براي احياء آن (بعد از دو قرن سکوت) بود، و بيشتر به فارسي نويسي و بازتاب ملي دربرابر زبان تحميلي بشمار مي رفت، اين دوران، زبان فارسي راه افتاده بود و نويسندگان در اوج تفرقه ها و جابه جائي حکومت ها، و حتي تفرقه دربيان و انديشه هاي خود، به هر تمهيدي بود وقايع و حقايق را مي نوشتند، و به گستره هاي شگفت راه مي جستند.
در مجلد اول، مقدمه کتاب پنج فصل دارد:
1 ـ وضع سياسي خراسان در دو قرن هفتم و هشتم که شامل 19 بخش ـ از هجوم مغول و تاتار و حکومت هولاکو و سلاطين ايلخاني، تا تيمور و خاندان هاي وزارتي ـ را در برمي گيرد.
2 ـ فصل دوم که دوره قتل و ويراني و تأسف و تحسّر، مقاومتهاي و ادامه کشتارها، دوران غارت، قواعد و آداب و رسوم تاتار و مغول، نتايج ايلغار مغول، اثر اوضاع اجتماعي در ادبيات، و پناهگاههاي فرهنگ را شامل مي شود.
3 ـ فصل سوم که کيش مغولان، ضعف و شکست اسلام، جنگ هاي ديني با مغولان، وضع دين هاي قديم، سقوط بغداد و آثار آن، ادامه خلافت عباسي، تجديد حيات اسلام و نتايج آن را شامل مي شود.
* و ذيل اين بخش و همان فصل سوم، فصل هاي مبسوطي زيرعنوان صوفيه داريم در پانزده قسمت متنوع.
4 ـ فصل چهارم: وضع علوم در قرون هفتم و هشتم که ملاحظات کلي و مراکز علوم و ادب را در بر مي گيرد:
همه «علوم شرقي» ـ با چهار عنوان ـ علوم عقلي، با هفت عنوان، و علوم ادبي با چهار عنوان.
5 ـ فصل پنجم: زبان و ادبيات فارسي در دو قرن هفتم و هشتم هجري که در «سه بهر» است و در دو بهر آن شامل مضامين شعر در هفده عنوان مي باشد و بهره سوم آن نام ها و شرح و کار اين شاعران است: مقدمه، «جلال الدين محمد بلخي ـ مولانا»، «قانعي»، «زرتشت بهرام»، «عراقي»، «سعدي»، «سيف فرغاني»، بيدل، ناصرخسرو،«ربيعي»، «سراج قمري» و .... چون موضوع سعدي است، به سعدي نظر مي افکنيم. دو قرن تاريخي که فقط اشاراتي به آن کرديم، چنان هولناک و پرهياهو بوده، که پژوهشگر ناشکيبا نمي تواند باور کند که يک شاعر، عافيت طلب، فقط به گواهي دو اثرش بوستان (سعدي نامه) و گلستان، با حجم اندک شان، با يک کوله پشتي، تمامي آن تاريخ ـ و جغرافيايش ـ را زيرپا بگذارد، تا از هر خرمن (از هزاران هزار) يک خوشه بردارد و در توبره بريزد و سپس به شيراز جنت تراز برگردد و با تدوين آنها گوهرهايي تقديم بشريت کند، که هيچ شاعر ديگري نکرده است. به هم دوره هاي او (در ليست شاعران) که نگاه کنيد، اين نکته را اغراق نخواهيد دانست. چرا؟ براي آساني کار، ما بعضي ويژگي هاي سعدي را بر مي شمريم.
1 ـ از سعدي که تخميناً در سال 606 هجري متولد، و به همان قياس، براساس نظرات تذکره نويسان، پيش از پايان قرن هفتم درگذشته، کلياتي باقي مانده (نسخه فروغي) که 1033 صفحه بيشتر نيست، آن هم با بسياري شرح و تفصيل اضافي. اين کليات، در تدوين قديم، به چند ين بخش تقسيم شده که عبارتنداز: بوستان، گلستان، غزليات، طيبات، مواعظ و هزليات (و در جاهائي در تفکيک آثار، عنوان هاي فرعي بيشتري هم هست) و «رسائل نثر» اما در کليات فروغي، طيبّات و هزليات نداريم. يا به تعبير ديگر، طيبت ها ـ يعني طنزها ـ و هزل ها، چه بسا با مواعظ در آميخته باشند يا بيشتر با «رسائل نثر» که در آخر آمده.
2- بوستان منظوم است، در بحر متقارب و قالب مثنوي. بحر متقارب عمدتاً در مثنوي هاي رزمي بکار مي رود که شاهنامه فردوسي، برترين آنهاست. اما سعدي ، با تسلط شگفتي که بر کلام و معاني توأمان دارد، اين بحر را چنان انعطاف پذير و نرم کرده که عاطفي ترين مفاهيم در آن گنجانيده شدني است. في المثل، فردوسي حماسه گر که به ندرت بيتي عاطفي دارد. مثل:
ميازار موري که دانه کش است که جان دارد و جان شيرين خوش است
سعدي، همين بيت را تضمين کرده و بار عاطفي بيت فردوسي را مضاعف نموده است:
چه خوش گفت فردوسي پاکزاد که رحمت بر آن تربت پاک باد
ميازار موري که دانه کش است که جان دارد و جان شيرين خوش است


بي دليل نيست که دو بيت انساني و پرمحتواي بوستان، ـ مثل خود سعدي ـ سفر مي کند و مي رود به نيويارک و بر سر در سازمان ملل متحد مي نشيند:

بني آدم اعضاي يک پيکرند که در آفرينش زيک گوهرند
چو عضوي به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
با آن که بوستان، يکسره شعر و در يک وزن و يک قالب است، اما چابکي سعدي در ايجاد تطّور و دگرگوني در بيان و مفهوم، و تداخل داستانک ها در داستانها، اين کتاب ارجمند را اثري خستگي ناپذير کرده، و از هر گوشه اش مي توان نکته اي دريافت و معنائي ربود. و اين حاصل سفرها و ديدن ها و شنيدن ها و شناخت هايي گاه مقطعي و گاه دايمي است. در يک حکايت از بوستان، نکته هايي مي بينيم بديع و آموزنده. مثلاً درجائي سخن از شاهي ستمگر است که خواب مردم از ظلم او حرام. گروهي پيش شيخ داناي روزگار خود مي روند که: تو اين شاه را از ستمگري نصيحت کن. جواب شيخ، در واقع جواب خود سعدي است:
بگفتا دريغ آيدم نام «دوست» که هرکس نه در خورد پيغام اوست
کسي را که بيني زحق برکران منه با وي اي خواجه، حق درميان
دريغ است با سفله گفت از علوم که ضايع شود تخم در شوره بوم
چو در وي نگيرد، عدوداندت برنجد به جان و برنجاندت

گويا براي امروزيان «خودمان» گفته است که باوجود مشاهده سال ها نامردمي، باز سائل منشانه مي کوشيم با خواهش و تحقير خود، از سنگ ناله برآوريم، و از ستمگر، صلح و آشتي و برادري!
3 ـ برخي خوانندگان سعدي را ديده ام و شنيده ام که: او «مخالف و متضاد» مي گويد، و گفتارش پرتناقض است! کاملاً درست. اما آيا خصايل بشري، همه هموار و بر يک منهاج و منوال است؟ اگر سخن سعدي گاه متضاد مي نمايد، اين تضاد در خصلت آدم ها و جماعات است. سعدي مخصوصاً و از روي علم و تجربه سخن مي گويد. پس نه عجب اگر کلامش متناقض باشد. براي همين در يک شعر، هم از دليري و مقاومت و شهادت مي گويد، هم از مدارا و نرمي. هم به «فرمانده» اندرز مي دهد که:
دلاور که باري تهور نمود ببايد به مقدارش اندر فزود
که بار دگر دل نهد بر هلاک ندارد ز پيکار يأجوج باک
چه مردي کند در صف کارزار که دستش تهي باشد و کار، زار
و بلافاصله ذيل اين سخن (که خود ذيل مرحله ديگر بوده) مي گويد:

همي تابرآيد به تدبير کار مداراي دشمن به از کارزار
چو نتوان عدو را به قوت شکست به نعمت ببايد در فتنه بست
گر انديشه باشد ز خصمت گزند به تعويذ احسان زبانش ببند
يا جايي مي گويد:

به پيکار دشمن دليران فرست هژ بران به ناورد شيران فرست
براي جهانديدگان کار کن که صيد آزموده است گرگ کهن
مترس از جوانان شمشير زن حذرکن ز پيران بسيار فن

گويا اين بيت ها را براي سهراب نوشته است که با گستاخي، مي خواست رستم را بشناسد يا بکشد.يا شايد هم براي اسفنديار فريب خورده که به جنگ پير پرفن يعني رستمش مي فرستد پدر و ...
اما باز سخن از پرهيز و احتياط و حذرکردن است:
بينديش در قلب هيجا مفر چه داني که زان که باشد ظفر
چو بيني که لشکر زهم دست داد به تنها مده جان شيرين به باد
اگر برکناري به رفتن بکوش و گر درميان، لبس دشمن بپوش
و گر خود هزاري و دشمن دويست چو شب شد در اقليم دشمن مايست
شب تيره پنجه سوار کمين چو پنجصد به هيبت بدرد زمين

بوستان، سرشار از اين حکايتواره هاست که حجت از تجربه دارند و مشاهده و از روي احساسات آني سروده نشده اند و چه رندانه است وقتي بوي دهن را، زيربناي سرودي خوش و عبرت آموز مي کند:


چو دور خلافت به مأمون رسيد يکي ماه پيکر کنيزي خريد
به چهر آفتابي به تن گلبني به عقل خردمند بازي کني
به خون عزيزان فرو برده چنگ سر انگشتها کرده عناب رنگ
برابر وي عابد فريبش حضاب چو قوس قزح بود بر آفتاب
شب خلوت آن لعبت حورزاد مگر تن در آغوش مأمون نداد
گرفت آتش خشم دروي عظيم سرش خواست کردن چو جوزا دو نيم
بگفتا سراينک به شمشير تيز بينداز و با من مکن خفت و خيز
بگفت از چه بردي گزند آمدت چه خصلت زمن ناپسند آمدت؟
بگفت: ارکشي ور شکافي سرم زبوي دهانت به رنج اندرم
کشد تير پيکار و تيغ ستم به يکبار و بوي دهن دم به دم!
و نتيجه گيري زماني درخشان تر مي شود که مأمون به خاطر اين واقعه، گرچه خشمگين است با بزرگان و اطبا سخن مي گويد، و بوي بد دهان را درمان مي کند و با پريچهر دوست مي شود. خيلي بيش از پيش:
پري چهر را همنشين کرد و دوست که اين، عيب من گفت، يار من اوست

* * *
4

ـ گلستان، اين کتاب را مي توان ـ البته در کنار غزل ها ـ نماد و معرّف سعدي شاعر دانست. و در اين دو محصول ذوق سعدي، خصوصيت اصلي سعدي ما را فرا مي خواند و به تحسين و تفسير وا مي دارد تا بگوئيم که:
سعدي شاعر زبان است. (اين تعريفي است که معمولاً در اين قرن شاعران را با آن نقد مي کنند و قاعدتاً اطلاق آن به سعدي، به اغراق مي ماند. چرا که او را از بسياري شاعران (غير از مولانا و حافظ) جدا مي کند. اگر بخواهيم بر اين اطلاق، استدلالي علمي در ميان کشيم، بايد به حکمي از احکام نيما برگرديم: نيما در نامه اي به مخاطبش (که چه بسا مثل برخي سفرهاي نکرده سعدي، خيالي و مثالي با شد) مي گويد: «شعر کلاسيک ما سوبژکتيو» بود. يعني شاعر با خود چيزها، حتي انسان هاي زنده، مستقيماً سرو کار نداشت. او جهان را (که مجموعه انسان و چيزهاست) به باطن خود مي برد، و کلامي که عرضه مي کرد، اغلب به هيچ روي مصداق بيان او نبود (منظورم مصداق شاعرانه و زباني است نه منطقي) في المثل، سرو با يک نگاه، به باطن شاعر که مي رفت، مي شد قديار؛ يا بادام مي شد چشم يا سنبل مي شد گيسو و کذا ....
يعني هيچ چيز، خودش نبود. چيزي بود که شاعر دوست داشت، باشد. بين سوژه و ابژه ارتباط ماهوي وجود نداشت. موجود زنده در ارتباط با موجود زنده نبود. حتي خود شاعر در آن ساخت، سوژه واقعي نبود. نهايت، شعر گذشته ما، غير از چند چهره مشخص، شدند «کليشه» و تکراري. شعرهاي عرفاني ما خصوصاً جز چندين مورد مثل مولانا يا شطحيات عرفا، و بعضاً سنائي و حافظ، يکسره کليشه بود. شيخ محمود شبستري، آشکارا اين کليشه ها را در گلشن راز مکتوب کرده و پيش روي ما نهاده است: خال نقطه وحدت است، زلف نماد دام و گرفتاري در بيهودگي است و ... و... پس ديگر نوشتن شعر عارفانه مال و خرجي نداشت، و صداقتي چون مولانا يا حافظ را هم لازم نداشت. با «اصطلاحات» همه مي توانستند شعر عارفانه بگويند.اما شعر سعدي، به کلي متفاوت با اين ديدگاه است. زبان براي او اصل زبان است و زباني است که همه با آن سخن مي گويند. اين است علت سادگي شعر سعدي. اين سادگي حتي نثر سعدي (در گلستان) را هم به شعر نزديک مي کند. از جهت انديشگي هم سعدي، اهل تجربه است، صوفي، به هيچ وجه نيست. عارف، بعنوان فاعل معرفت چرا اما همه جا صوفيان را مي زند! چه در آن داستان بلند «جدال با مدعي» که مدعي صوفي است و چه آنجا که مي گويد:

صاحبدلي به مدرسه آمد ز خانقاه بگسست عهد صحبت اهل طريق را
گفتم ميان عابد و عالم چه فرق بود تا آن که برگزيدي از آن اين فريق را؟
گفت: آن گليم خويش برون مي برد زآب و «اين» جهد مي کند که بگيرد غريق را

جالب است که اين تفکر را اسوه عارفان، يعني شمس تبريزي هم (در کتاب خط سوم) بيان مي کند. او (نقل به معنا) مي گويد: فقها دست کم کلي کتاب مي خوانند، درحد دانش والا ـ تا پائين ـ خود و ديگران را راه مي نمايند. اما اين صوفيان، جز مفتخوري و گدائي چه کاري مي کنند؟
مولانا و حافظ هم همين نکته را مي گويند. مولانا در مثنوي در قصه «خربرفت و خر برفت و خر برفت» و حافظ در بيتي رسا:
« صوفي شهر بين که چون لقمه شبهه مي خورد پاردمش دراز باد اين حيوان خوش علف»
سعدي اما عالم زنده و ملموس خود را دارد. و تضادي که قبلاً درمورد بوستان گفتيم. در گلستان هم هست. او حکايت هاي منثور گلستان را چنان بازبان فصيح ولي ساده مي گويد که در ادبيات کهن نمي توان نمونه اش را پيدا کرد.
براي نمونه، حکايتي از گلستان (که در باب سيرت پادشاهان است) نقل مي کنم:

يکي از ملوک خراسان محمود سبکتکين را به خواب چنان ديد که جمله وجود او ريخته بود و خاک شده، مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه همي گرديد و نظر مي کرد.
ساير حکما از تأويل اين فرو ماندند. مگر درويشي که به جاي آورد و گفت: هنوز نگرانست که ملکش بادگران است:

بس نامور به زير زمين دفن کرده اند کز هستيش به روي زمين بر، نشان نماند
وان پير لاشه را که سپردند زير گل خاکش چنان بخورد کز و استخوان نماند
زنده است نام فرخ نوشيروان بخير گرچه بسي گذشت که نوشين روان نماند
خيري کن اي فلان و غنيمت شمار عمر زان بيشتر که بانگ برآيد فلان نماند
مي بينيد که قطعه نثر اول و شعر با نظم بعد از آن چنان درهم ادغامند که شيريني زبان سعدي را فرياد مي کنند.
در غزل ها سعدي، به جان زبان نزديک مي شود. اغراق ها، از آن قماش مصطلحات است. ـ مثل رجزهاي فردوسيانه ـ و نه تعقيد و به قصد پنهان کردن معنا. يعني زبان زنده و روزمره، با چاشني غريب شعريت دست نيافتني سعدي:


ما گدايان خيل سلطانيم شهربند هواي جانانيم
بنده را نام خويشتن نبود هرچه ما را لقب دهند آنيم
گر برانند و گر ببخشايند ره به جاي ديگر نمي دانيم
چون دلارام مي زند شمشير سرببازيم و رخ بگردانيم
دوستان در هواي صحبت يار زرفشانند و ما سرافشانيم
مر خداوند عقل و دانش را عيب ما گو مکن که نادانيم
هر گلي نو که در جهان آيد ما به عشقش هزار دستانيم
تنگ چشمان نظر به ميوه کنند ما تماشاگران بستانيم
تو به سيماي شخص مي نگري ما در آثار صنع حيرانيم
هرچه گفتيم جز حکايت دوست در همه عمر از آن پشيمانيم
سعديا بي وجود صحبت يار همه عالم به هيچ نستانيم
ترک جان عزيز بتوان گفت ترک يار عزيز نتوانيم

October 12th, 2004


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان